خوشی چند روزم با بابام
سلام دوستان امیدوارم حالتون میزونه میزون باشه 13 اردیبهشت ساعت 3 بعد از نصفه شب بابای یسنا اومد وقتی صبح یسنا جون چشم وا کرد مقابل صورتش باباشو دید یه لحظه جا خورد و تا میتونست گریه کرد چون باباش وقتی اومده بود صورتش پر بود از ریش و سیبیل من بغلش کردم باز آروم نشد عموش بغلش کرد باز آروم نشد مادر بزرگش بغلش کرد باز آروم نشد آخرشم همون بابایی آرومش کرد حالا جالب اینجاست وقتی هم گریه میکرد باباشو نگاه میکرد و گریه میکرد ( تو اون موقعیت حول شدم و نتونستم عکس بندازم) ظهر همون روز (رو یه دستش نگه میداره و دخترم رو دستش وامیسته) هر روز عصر اطراف روستا دور میزدیم یه روز هم رفتیم مزرعه های اطراف ...
نویسنده :
مامان یاسنا
21:46